بادبادك به آسمان گفت: مرز تو كجاست؟
آسمان گفت: همانجا كه ذهن تو متوقف مىشود، آنجا مرز من است.
بادبادک به آسمان گفت: و اگر ذهن من جایی متوقف نشود؟
آسمان گفت: آن وقت من مرزی نخواهم داشت.
بادبادك به آسمان گفت: مرا سبكباریام به اين بالا آورده، تو كه اينهمه از من بالاترى چگونه به آن بالاها رفته ای؟
آسمان گفت: مرا رؤيای سبكبار تو و آرزوهای بلندت در اين بالا میبيند، وگرنه من وجود بیشکلی هستم كه رؤیاهای شما زمينيان شكلم مىبخشد، و هرکس مرا به شکل رؤیاها و آرزوهای خود میبیند.
بادبادک به آسمان گفت: من به بندی به زمین وصلم و اگرچه تا آن حد آزادم که هرچه میخواهم برقصم و بازی کنم، بچرخم و پیچ و تاب بخورم، ولی هرگز از حد معینی که درازای نخم و ارادهی صاحبم تعیین میکند بالاتر نمیتوانم رفت. تو هم آیا مثل من محدودیت داری یا آزادی که هرجور میخواهی رفتار کنی و هرکجا میخواهی باشی؟
آسمان گفت: من همانقدر آزادم که تویی. هرچه تو آزادتر باشی و در من بالاتر صعود کنی من هم آزادتر خواهم بود برای بالاتر رفتن و وسعت و عظمت بیشتر داشتن. آنها که بیکراناندیشاند مرا بیکران میپندارند و آنان که بلندآرزویاند بلندی مرا نامحدود و مرا سرچشمهی آزادی و بیکرانگی میدانند. هرکس مرا همانگونه که هست میبیند.
اردیبهشت 1383
|