آقای پورمحسن! آیدا در آینه دروغ نیست
1391/4/3

  مجتبا پورمحسن در متنی با عنوان "دروغهایی که احمد شاملو به من گفت"، احمد شاملو را به دروغ‌گویی متهم کرده و تلاش کرده تا ادعانامه‌ای بر ضد آن بزرگوار صادر کرده و در آن به اصطلاح "دروغ‌"های او را افشا کند. ایشان عنوان نخستین دروغ را "آیدا" گذاشته و در آن مدعی شده که "آیدا"یی که در شعرهای شاملو با او روبه‌روییم، همان آیدایی نیست که همسر او بوده، و شاملو در این مورد دروغ گفته و "آیدا"یی دروغین را در شعرش مخاطب قرار داده و از عشقش به او سخن گفته و او را ستوده که با آیدای واقعی هیچ وجه تشابهی ندارد، در نتیجه دروغین است؛ عشق شاملو به این "آیدا" هم که عشقی آرمان‌خواهانه است، خام و رمانتیک و دروغین است. در قسمتهایی از این بند ادعانامه چنین می‌خوانیم:

  "تنها چند سال پس از مرگ شاملو و در دعوای مضحک بر سر ماترک او، همان "آیدا"یی را می‌بینیم که آیداست، نه آیدایی که "در آینه" است. نه آیدایی که شاملو از او ساخت."
"اگر آرمانهای پوشالی عشقهای عمومی را محور اصلی آثار او بدانیم، "آیدا" فراتر از یک کاراکتر، دروغ بزرگی است که چند دهه به ناف ما بسته شد."
"این ایده درباره‌ی چهره‌ی دروغین آیدا در شعرهای شاملو ممکن است با دو پرسش مواجه شود. یکی این‌که با استناد به آرای فیلسوفان پساساختارگرا و پسامدرن بپرسیم، مگر غیر از این است که شاعران، نویسندگان و هنرمندان همگی دروغ‌گویان بزرگی هستند که توانایی خلق دروغهایی هنرمندانه دارند؟
سوآل دوم می‌تواند این باشد که مگر اساس عشق غیر از این است که عاشق در معشوق ذوب می‌شود و مجنون‌وار جز زیبایی در لیلی نمی‌بیند؟
اتفاقاً هردوی این پرسشها می‌تواند تأییدی بر دروغین بودن استوره‌ی آیدا در شعر شاملو باشد. بله، عاشق فقط در معشوق زیبایی می‌بیند. اما آن چیزی که در این گزاره واجد ارزش زیبایی‌شناختی است، عشق است، نه لیلی. ما مخاطبان لیلی و مجنون، از لیلی لذت نمی‌بریم، بلکه عشق مجنون به لیلی‌ست که برای ما جذاب است... نمونه‌ی دیگر از شکل هنرمندانه‌ی باورمندی به عشق و نه معشوق را در اشعار مولوی می‌توان یافت. هم اوست که می‌گوید:
آب کم جو، تشنگی آور به دست
یا:
گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست.
آن‌چه در نگاه مولوی اهمیت دارد، چیستی معشوق نیست. "آرزو" یا همان "عشق" است. آن‌چه ماندگار است عشق است، نه معشوق. به همین خاطر است که شاعر یا هنرمند "قهرمان" نمی‌سازد. او تمنای چیز را خلق می‌کند که "یافت می‌نشود."
درحال‌که در شعر شاملو، عشق مقصد نیست. هدف، ترسیم معشوق دروغین و مشروعیت‌بخشی به تفوق عاشق یعنی خود شاعر است."

آرمانی کردن چهره‌ی معشوق و از عشق به معشوق آرمان ساختن کاری نیست که فقط احمد شاملو کرده باشد، خیلی از شاعران بزرگ ایران و جهان پیش از احمد شاملو چنین کرده‌اند. از قضا یکی از نامدارترین این شاعران همین مولوی است که آقای پورمحسن از او نام برده و مدعی شده که برایش عشق مهم بوده نه معشوق. اگر ایشان نگاهی گذرا به برخی از غزلیات دیوان شمس بیندازد، به روشنی خواهد دید که این دیوان لب‌ریز است از ستایش معشوق (شمس تبریزی) و آرمانی کردن چهره‌ی معشوق و توصیف عشق آرمانی مولوی به او. در همین غزلی که آقای پورمحسن بیتی از آن را نقل کرده، ستایش شورانگیز معشوق و آرمانی کردن او را شاهدیم. چند بیت از این غزل را با هم بخوانیم:

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره‌ی مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

در دست هرکسی‌ست ز خوبی قراضها
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

یعقوب‌وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره‌ی مستانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مفردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه‌ی عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وان لطف‌های زخمه‌ی رحمانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم، حضور سلیمانم آرزوست

 آن بیت از این غزل هم که مجتبا پورمحسن به آن استناد کرده و چنین تفسیرش کرده که گویا درباره‌ی "آرزو" یا همان "عشق" است، بیتی‌ست در آرزوی یافتن انسانی وارسته از ددی و دیوی، یعنی انسان کامل ایده‌آل، و نه درباره‌ی "عشق"؛ و تفسیر ایشان با توجه به بیت پیش از آن، به کلی نادرست است:

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند: یافت می‌نشود. جسته‌ایم ما
گفت: آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

حافظ از دیگر شاعران بزرگ ایران و جهان است که از معشوقش چهره‌ای آرمانی نموده و از عشقش به معشوق آرمان ساخته است. این ویژگی شعر حافظ را به خوبی از بعضی از غزلهای او، از جمله غزل زیر که آن را در ستایش معشوق (و به نظر برخی از شارحان حافظ، ابیاتی از آن را در ستایش همسر خود) سروده، می‌توان دریافت کرد:

مرا عهدی‌ست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی حسنش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمدالله و المنّه بتی لشکر شکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم به حمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم.

بعضی از شاعران بزرگ جهان هم به معشوق در شعرشان چهره‌ای آرمانی بخشیده‌اند و از عشق به معشوق آرمان ساخته‌اند. دانته از محبوب دوران کودکی و معشوق دوران جوانی‌اش- "بئاتریس" یا "بئاتریچه"- معشوقی آرمانی ساخت و همین عشق بود که خورشید شعر را در ذهن او شعله‌ور کرد و او را به سمت شعر و شاعری کشید. همین معشوقه‌ی آرمانی بود که در بخش "بهشت" تریلوژی "کمدی خدایان" با نیروی استوره‌ای خود توانایی رسیدن به بهشت آسمانی و عرش اعلا را به دانته تفویض کرد و رهبر و راهنمای او در سیر و سلوک آفاقی در آسمانهای نه‌گانه و عرش الهی شد.
گوته‌ی ۶۵ ساله نیز در "زلیخا‌نامه" که گوهری از دوازده گوهر شبتاب دیوان شرقی و فروزان‌ترین گوهر این رشته جواهر است، به معشوقش- ماریان ویلمر ۱۷ ساله- که همسر یکی از دوستانش بوده، چهره‌ای آرمانی بخشیده و با نام "زلیخا" او را ستوده و از عشق به او شورانگیزترین شعرهای دیوان شرقی را ساخته است. خود او در فصل "دیوان آینده"، در شرح و حواشی "دیوان شرقی" می‌نویسد: "اگر دیوان بزرگتری بسازم، همه‌ی کتاب‌های آن را مفصلتر و کاملتر از دیوان کنونی خواهم کرد به جز زلیخانامه را، زیرا برای سرودن قطعات تازه‌ای مثل قطعه‌های زلیخانامه، اول باید آن حرارت و شوری را داشت که هنگام سرودن آنها داشته‌ام، و چنین شوری که زاده‌ی هیجان دل است بی‌گمان برای من تکرار نخواهد شد."
نه سال بعد، گوته‌ی ۷۴ ساله، گرفتار عشق پیرانه‌سر دیگری می‌شود و شعله‌ی عشق آتشین "اولریک فن لووتزف" بر خرمن دلش می‌افتد و به آتشش می‌کشد. او چهره‌ی این معشوق دلبر را در "سروده‌های سه‌گانه‌ی هوس"- منظومه‌های به ورتر، مرثیه‌ی مارینباد، آشتی- آرمانی می‌کند و والاترین آثار غنایی دوره‌ی آخر زندگی خود را می‌آفریند، سروده‌هایی که به نظر بسیاری از شعرشناسان آلمانی، از زیباترین و عاشقانه‌ترین سروده‌هایی است که به زبان آلمانی سروده شده است.
آراگون، شاعر بزرگ فرانسوی هم از شاعرانی‌ست که چهره‌ی همسر و معشوقش- الزا- را در شعرهای عاشقانه‌اش آرمانی کرده و همان‌طور که شاملو برای آیدایش "آیدا در آینه" و "آیدا: درخت، خنجر و خاطره" را ساخته، او هم برای الزایش "چشمان الزا" و "الزا" و "دیوانه‌ی الزا" را سروده و چهره‌ی آرمانی الزا الهام‌بخش او در شعرهای دیگری چون "چشمان و خاطره"، "قافله‌های من"، "رمان ناتمام" و "شاعران" بوده است، و همان‌طور که شاملو برای آیدایش سروده:

نگاهت
         شکست ستم‌گری‌ست-
نگاهی که عریانی روح مرا
                                  از مهر
                                            جامه‌ای کرد

و چشمانت با من گفتند
که فردا
           روز دیگری‌ست-
آنک چشمانی که خمیرمایه‌ی مهر است
وینک مهر تو
نبردافزاری
              تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم.

او هم در "چشمان الزا" چنین سروده:

چشمان تو چنان ژرف است که چون برای نوشیدن‌شان خم شدم
همه‌ی خورشیدها را در آن جلوه‌گر دیدم
و همه‌ی نومیدان به قصد مرگ خود را در آن پرتاب می‌کنند
چشمانت چنان ژرف است که من در آن حافظه‌ی خود را می‌بازم.

پس این تنها شاملو نیست که آیدایش را در شعرهایش با چهره‌ای آرمانی تصویر کرده، دانته هم بئاتریسش را، گوته هم ماریان و اولریکش را، آراگون هم الزایش را، با چهره‌ای آرمانی تصویر کرده و خیلی از دیگر شاعران بزرگ جهان هم چنین کرده‌اند. اگر این دروغ‌گویی است، تنها شاملو دروغگو نیست، خیلی از شاعران بزرگ جهان دروغ‌گو‌یند!

ولی این ادعای مجتبا پورمحسن هم که "در شعر شاملو، عشق مقصد نیست. هدف، ترسیم معشوق دروغین و مشروعیت بخشی به تفوق عاشق یعنی خود شاعر است" ادعایی باطل و نادرست است. درست برعکس، در نمونه‌های متعددی از شعرهای عاشقانه‌ی شاملو، عاشق بر معشوق تفوق ندارد بلکه یا با او برابر است، و هم‌راهی‌ست هم‌گام، هم‌ساز و هم‌آواز و هم‌آهنگ، رفیقی هم‌دل و هم‌دم؛ یا معشوق موجودی‌ست برتر و والاتر از عاشق، یاور و مددرسان، لنگر و پناه، امیدبخش و توان‌بخش. به نمونه‌های زیر توجه کنید:

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباترین سرودی خواناست.

من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دم
                      در منظر خویش
                                            تازه‌تر می‌سازد.

.....

من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌ای برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق رویینه تنیم.
(من و تو... – آیدا در آینه)

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا تاقم می‌کنه.

تو بزرگی مث شب
اگه مهتاب باشه یا نه
                          تو بزرگی
                                      مث شب
خود مهتابی تو اصلاً، خود مهتابی تو
تازه، وقتی بره مهتاب و
                              هنوز
شب تنها
           باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه‌ی روز-
مث شب گود و بزرگی
                           مث شب
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
              مث شبنم
                           مث صبح.
.....
مث برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله‌ی مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی
(من و تو، درخت و بارون...- آیدا در آینه)

میان آفتاب همیشه
زیبایی تو
                  لنگری‌ست-
نگاهت
              شکست ستمگری‌ست-
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری‌ست.
                           (شبانه- آیدا در آینه)

اکنون رخت به سراچه‌ی آسمانی دیگر خواهم کشید
آسمان آخرین
که ستاره‌ی تنهای آن
                          تویی.

آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گل آن، تنها زنبور آنی
باغی که تو
                تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی‌ست یگانه
که تویی.

ای آسمان و درخت و باغ من، گل و زنبور و کندوی من!
با زمزمه‌ی تو
اکنون رخت به گستره‌ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن تویی.
(سرود پنجم- بند یازده- آیدا در آینه)


و چشمانت راز آتش است.

و عشقت پیروزی آدمی‌ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می‌شتاید.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
....
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
....
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنیها
                 از یاد برده شود.
....
حضورت بهشتی‌ست
که گریز از جهنم را توجیه می‌کند
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه‌ی گناهان و دروغ
شسته شوم

و سپیده‌دم با دستهایت بیدار می‌شود.
(آیدا در آینه- آیدا در آینه)

اما آن‌چه مجتبا پورمحسن را واداشته تا چنین ادعانامه‌ای بر ضد شاملو صادر کنند، آرمان‌گرایی شعر شاملو و ستایش معشوقی آرمانی‌است که الهام‌بخش اندیشه‌ها و آرزوها و ایده‌ال‌های اجتماعی به شاعر است و در عشق شاعر به او عشقش به آرمانهای اجتماعی و رهایی و تعالی، متبلور و متجلی می‌شود. او آرما‌نهای اجتماعی شاملو را "آرمان‌های پوشالی عشق‌های عمومی" نامیده و به این ترتیب دشمنی خود را با این آرمان‌ها نشان داده است. به این قسمت از نوشته‌ی مجتبا پورمحسن توجه کنید تا مساله‌ی اصلی و جوهر پنهان این اتهام روشن شود:
"اگر آرمانهای پوشالی عشقهای عمومی را محور اصلی آثار او بدانیم "آیدا" فراتر از یک کاراکتر، دروغ بزرگی است که چند دهه به ناف ما بسته شد. آنهایی که انفعال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی امروز را به آرمان‌ستیزان چند دهه‌ی اخیر نسبت می‌دهند، کاش اندکی هم به خالقان آرمانهای تحقق نایافتنی بیندیشند.
بسیاری از جامعه‌شناسان و فرهنگ‌پژوهان، اضمحلال چارچوب‌های اخلاقی و انهدام عشق در ایران امروز را صرفاً از عواقب مدرنیته می‌دانند... بد نیست منصفانه و به دور از تعصب نقش تصویرسازان عشقهای خیالی و پوشالی را هم در این پروسه بررسی کنند.
آیا کسانی که تصویری خام، رمانتیک و آرمان‌خواهانه از عشق را ساختند، در بی‌باوری امروز مخاطبان خود به عشق و اخلاق اجتماعی" سهم بزرگی ندارند؟"
باید به مجتبا پورمحسن گفت که آرمان‌خواهی عاشقانه- اجتماعی تنها مختص به شعر شاملو نیست، بلکه تمام شاعران بزرگ ما از خیام تا حافظ و از حافظ تا نیما شعرشان سرشار بوده از شور عشق و آرمان‌خواهی. به همین دلیل است که خیام سروده:

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی

و حافظ سروده:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

یا:

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی

یا:

شهر خالی ست ز عشاق بود کز طرفی
مردی ازخویش برون آید و کاری بکند؟

لابد با این استدلال مجتبا پورمحسن باید گفت که مسبب انحطاط عظیم اجتماعی- سیاسی- فرهنگی در قرن‌های هشتم تا سیزدهم  و اضمحلال چارچوب‌های اخلاقی در این سده‌ها هم آرمانهای تحقق نیافتنی شاعرانی چون خیام و حافظ و عشقهای آرمان‌خواهانه‌ی آنان بوده است.

مجتبا پورمحسن در ادامه همین بند از ادعانامه‌اش نوشته:
"شاملو در مقدمه‌ی نسبتاً مفصلی که بر ترجمه‌ی اشعار لورکا در کتاب "هم‌چون کوچه‌ای بی‌انتها" نوشته، هیچ اشاره‌ای به یکی از جنجالی‌ترین وجوه زندگی لورکا یعنی تمایلات هم‌جنس‌خواهانه‌اش نکرده است.
شاید آن نیمه از وجود شاملو که میل شدیدی به جذب "توده‌ی" مردم داشت، می‌ترسید که یارانش (توده‌ای که قرار بود او قهرمانش باشد) شهامت پذیرش هم‌جنس‌خواهی لورکا را نداشته باشند، لورکایی که قرار بود بدیل قهرمان وطنی‌شان باشد."

باید از مجتبا پورمحسن پرسید که آیا آن‌چیزی که لورکا را لورکا- یعنی یکی از بزرگ‌ترین شاعران جهان و معبود میلیونها دوست‌دار شعر عاشقانه- اجتماعی کرد، تمایلات آزادی‌خواهانه و آرمان‌خواهی عاشقانه- اجتماعی‌اش بود یا تمایلات هم‌جنس‌خواهی‌اش؟ و آیا فاشیستهای اسپانیایی او را به خاطر تمایلات هم‌جنس‌خواهی‌اش کشتند یا به خاطر سرودن شعرهایی چون "ترانه‌‌ی امنیه‌های اسپانیا" و "ترانه‌ی آن که در آستانه‌ی اعدام است" و "دستگیری آنتونیو کامبوریو در راه سویل"؟

مرداد 1387
 

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا