ذکر مصیبتی برای "مردی که گورش گم شد"
1391/4/3

[بررسی انتقادی کتاب داستان "مردی که گورش گم شد- نوشته‌ی حافظ خیاوی]


وقتی شنیدم مجموعه داستان "مردی که گورش را گم شد" برنده‌ی جایزه‌ی اول داستان کوتاه امسال مسابقه‌ی"روزی روزگاری" شده، بعد هم چند تا معرفی پر از تحسین و ستایش درباره‌اش خواندم، از جمله خواندم :
"از مجموعه‌داستان "مردی که گورش گم شد" عطر و آوایی بسیار لذت‌بخش و تازه به مشام می‌خورد و به گوش می‌رسد. کم نیست این که بتوانی با نثری چنین روان و بی‌تکلف، بی‌هیچ نمایشی از تکنیک‌های ملال‌انگیز و رایج ادبی این روزها و دور از فضاهای تک‌ساحتی مثل داستانهای موسوم به "آپارتمانی"، داستانهایی بنویسی که هم رنگ ملایمی از بومی‌نگاری دارند، هم لذت گم‌شده‌ی داستان‌خوانی را نصیب خواننده می‌کنند، هم به دلیل رسوخ نگرش انسان‌شناختی و هستی‌شناختی نویسنده در لایه‌های زیرین ماجراهایی گاه بکر و گاه غریب، "جهان داستانی" ویژه‌ای خلق می‌کنند... به این‌ها بیفزایید زبان شوخ و شنگی که متأثر از همین نگرش نویسنده به دنیای بومی خود، در همه‌ی داستانها حضوری دل‌انگیز دارد و ما را به ظرافت، به نقطه‌ی دید فلسفی نویسنده می‌رساند."
و خواندم:
"نخستین مجموعه‌داستانف حافظ خیاوی، در میان مجموعه‌های امسال سر بلند خواهد کرد و خوش خواهد درخشید.. افزون بر این، می‌پندارم حافظ خیاوی، با هوشمندی عجیبی که در ناخودآگاهش موج می‌زند و شخصا‍ً در او سراغ دارم و به گواهی قدرت خلاقیت و پرداختی که در همین مجموعه‌ی منسجم وجود دارد، از رمان‌نویسان خوب سال‌های آینده نیز می‌تواند بود."
و خواندم:
" به نظر می‌رسد با داستانهایی از نوع رئاليسم جادویی سر و کار داريم. اما در خوانش طبیعی (بی‌دخالت منتقد پرادعا) داستانهایی بومی را می‌خوانيم که بيشتر اوقات حواسمان از بومی بودنشان پرت می‌‌شود زيرا راوی اصرار ندارد ثابت کند مرز و بومی که حکايت او در آن می‌گذرد، دارای خواصی ويژه و به يادماندنی است. او داستانش را تعريف می‌کند و زمينه‌ی داستان ناگزير حضور دارد اما بسيار فروتنانه، و اين اتفاقی است کم‌ياب."
و خواندم:
" نکته‌ی ديگری که بومی نگاری خياوی را از نوعی که معمولاً آن را متعلق به دوران گذشته می‌دانيم جدا می‌کند، توجه به انگيزشهای عميق انساني و فراقومی است. کشمکش کاراکترها نه با کمبودهای اقتصادی، جور و ظلم اربابان، حرف‌وحديث‌های خاص جوامع کوچک، بلکه با مسائل عام انسانی است. چگونه مردن، گم‌گشتگی، درک موقعيتهای تازه و تجربه نشده، بيهودگی و... از درون‌مايه‌هایی هستند که کمتر دست‌مايه‌ای بوده‌اند برای نگارش داستانهای بومی. خياوی از نقد موقعيتهای اجتماعی و عقيدتی جوامع کوچک دست کشيده و به روان‌کاوی انسان در چنين جوامعی پرداخته و اين کاری است ارزشمند زيرا به زعم من حد فاصل انسان روستایی و شهری (کلان‌شهر) در ادبيات ما عرصه‌ای است فراموش شده و شايد اولين گام در جهت درک اين موقعيت توجه به درونيات انسانی است که به رغم زيستن در محیطی محدود، چشمانی گشوده دارد و داشتن آن چشمها را مديون هوش نويسنده‌ای است که توانسته نگاهش را از چارچوب‌های تعريف شده فراتر ببرد و بسيار باورپذير روايتگر زندگی حال حاضر آدمهایی باشد که در هر گوشه‌ی دنيا امکان دست‌رسی به اخبار روز جهان را دارند..."

خیلی مشتاق شدم این مجموعه داستان چنین مورد ستایش قرار گرفته‌ را که قرار است در بین مجموعه داستانهای امسال سربلند کند و خوش بدرخشد، بخرم و بخوانم و از لذت خواندنش بهره‌مند شوم. این کار را کردم. مجموعه داستان ۹۶ صفحه‌ای ف هزار و هشتصد تومانی حافظ خیاوی را تهیه کردم و با شور و شوق فراوان، توی اتوبوس و مترو و پارک، هرجا فرصتی پیش آمد و شرایط مناسبی، باز کردم و یکی دو روزه خواندمش. نتیجه‌ای که از این همه زحمت و تلاش عایدم شد، چی بود؟ هیچ، جز آب سردی که بر آتش گرم اشتیاقم ریخته شد و آه سردی که از نهاد کنجکاوی‌ام بلند شد و متقن‌تر شدن یقینم به این حقیقت تأسف‌انگیز که بی‌شک فضای ادبیمان بدجوری دچار انحطاط شده و بلای تباهی نه تنها یقه‌ی شعر امروزمان را دو دستی چسبیده و در قعر ورطه‌ی هرزه‌درایی‌اش غرق کرده، بلکه گریبان داستانمان را هم سفت و سخت گرفته و به حضیض فرومایگی‌اش کشانده و اسیر تباهی‌اش کرده...

من، برخلاف معرفی کنندگان ستایشگر این مجموعه داستان، به جای کلی‌گویی‌هایی مجرد از این قبیل که نویسنده دارای نگرش انسان‌شناختی و هستی‌شناختی است و نگرشش در لایه‌های زیرین ماجراهایی گاه بکر و گاه غریب رسوخ کرده، یا، خياوی از نقد موقعيتهای اجتماعی و عقيدتی جوامع کوچک دست کشيده و به روان‌کاوی انسان در چنين جوامعی پرداخته و اين کاری است ارزشمند؛ می‌خواهم به جزئیات مشخص بپردازم و نمونه‌هایی از ضعفها و عیبهای مشخص داستانهای این مجموعه را نشان بدهم.

نخستین عیب چشم‌گیر داستانهای کتاب "مردی که گورش گم شد" وقیح‌نگاری است. نمی‌دانم با این وقیح‌نگاری‌ها خود نویسنده ارضای روانی شده یا هدفش ارضای روانی خوانندگان و جلب و جذب مشتری بیشتر، به ویژه آن‌ دسته از جوانانی که مشتاق خواندن مطالب این‌چنینی‌اند و خوش‌بختانه تعدادشان هم تا دلت بخواهد فراوان است، به کتابش بوده.
در داستان "چشمهای آبی عمو اسد" که مجموعه‌ای‌ست ناهمرنگ از خاطره‌های بی‌ربط پراکنده با سو‌ژه‌ای آبکی و لوس، رسول جلو تمام بچه‌های کلاس "چیزش" را درمی‌آورد و استمنای بالید می‌کند، حتا وقتی خانم معلم هم می‌آید سر کلاس، چنان در سکرات شهوت غرق شده  و حالی‌به‌حالی‌ست که از کارش دست برنمی‌دارد!...
در داستان "ماه بر گور می‌تابید"، راوی داستان و دوستش قدیر، برای انتقام گرفتن از مرحوم مهدی‌قلی که سالها پیش، پای درخت گیلاس، به هردوشان تجاوز کرده، در شب اول قبر، گورش را می‌شکافند و جنازه‌اش را می‌دزدند تا به مرده‌اش به طرز شنیعی تجاوز کنند.
در داستان "صف دراز مورچگان" که به گمان من- و بر خلاف نظر دو تا از تحسین کنندگان کتاب داستان حافظ خیاوی که در ابتدای نوشته‌ام از آنها نقل قول کردم- یکی از ضعیفترین داستانهای این کتاب است، راوی داستان، با هم‌دستی دوستش- داوود- دخترهای مردم را می‌گیرند، به زور می‌کشند تو خانه، وحشیانه به آنها تجاوز می‌کنند.
در داستان "روزه‌ات را با گیلاس باز کن" راوی خردسال داستان حاضر نیست در آینده، الهام- دختر مشهدی بنا- را به زنی بگیرد، چون الهام "آن‌جایش" خال دارد و این را همه می‌دانند و او نمی‌خواهد همه بدانند آن‌جای زن آینده‌اش خال دارد.
عیب چشم‌گیر دیگر باورناپذیری و غیر واقعی بودن بعضی از روی‌دادهای کلیدی داستانهاست که دروغین بودنشان روشن‌تر از روز است. شاید خانم فرشته احمدی- یکی از داوران مسابقه‌ی "روزی روزگاری" و یکی از نخستین تحسین کنندگان این مجموعه داستان- به دلیل وجود همین روی‌دادهای باورناپذیر و غیر واقعی، به نظرش رسیده که با "داستانهایی از نوع رئالیسم جادویی" سروکار دارد.
در داستان "مردی که گورش گم شد" که بی‌سروته‌ترین داستان این مجموعه است و به نظر می‌رسد نویسنده با نوشتن آن قصد دست انداختن خوانندگان و مسخره‌کردن‌شان را داشته، راوی را بی‌خود و بی‌جهت و بدون هیچ دلیلی دستگیر می‌کنند و پشت وانتی می‌اندازند و می‌برندش جای دورافتاده‌ای، می‌بندندش به درخت، بعد با هفت هشت گلوله می‌کشندش و بعد توی گودالی چالش می‌کنند، با این وجود او هم‌چنان زنده است و به یک مراسم کفن و دفن خوب فکر می‌کند و آرزومند مجلس عزای درست و حسابی است.
در داستان "ماه بر گور می‌تابید" معلوم نیست چطوری سه تا سگ قدیر که کل غذای روزانه‌شان بیشتر از دو سه کیلو نیست، در قفل شده‌ی زیرزمین را باز می‌کنند، و در عرض چند ساعت جنازه‌ی هفتاد هشتاد کیلویی مهدیقلی درازقد و قوی هیکل را چنان تمام و کمال می‌بلعند که فقط تکه‌پاره‌های کفنش باقی می‌ماند. جریان "حزب و مارکس و مبارزه" و آدم جمع کردن کسانی چون راوی داستان و قدیر برای گروه‌های سیاسی و جزو‌‌ه و کتاب خواندن و دوره کردن‌شان به آن شکل مسخره‌ای که راوی توضیح می‌دهد، از دیگر قسمتهای باورناپذیر این داستان است.
در داستان "روزه‌ات را با گیلاس باز کن"، راوی داستان پسربچه‌ی عزیزدردانه‌ای‌ست که خیلی برای مادرش عزیز است و مادر مدام نگران سلامتی اوست، آن‌وقت معلوم نیست چطور این پسربچه از اول صبح از خانه می‌رود بیرون و تا عصر به خانه برنمی گردد، نه کسی نگران می‌شود که کجاست و نه کسی دنبالش می‌گردد، انگار نه انگار که اصلاً وجود دارد.
در داستان "صف دراز مورچگان" راوی داستان که جوانکی سنگ‌دل با تمایلات سادیستی‌ست، با تمام وحشیگری، آنقدر دل‌نازک تشریف دارد که وقتی دختر محبوبش به او که می‌گوید "خیلی دوستت دارم" جواب می‌دهد "برو گم شو، کثافت!" چنان به تریج قبایش برمی‌خورد که بدون هیچ گونه آمادگی قبلی و تدارکی راهی جبهه می‌شود تا فرمان معشوق را برای گم شدن لبیک گفته باشد و برای همیشه گم و گور شود. آن‌وقت چنین آدم ناشی نابلدی، یک شبه، خیلی بی مقدمه  از تیرکمان پران ف گنجشک‌زن تبدیل می‌شود به تک تیرانداز ماهری که تیرش خطا نمی‌رود و خیلی ساده و بدون هیچ شناختی فرمانده‌اش قبول می‌کند که به او، آدم تا حالا تفنگ ندیده، اعتماد کند، و تفنگ دوربین‌دار بدهد دستش که برود هر غلطی دلش خواست بکند، خودش دستور بدهد، خودش اجرا کند، روزی یک آدم بکشد...
نویسنده گمان کرده با این تمهیدات آبکی که "دمش گرم. آدمش را خوب می‌شناخت. از آن کار درست‌ها بود." خواننده باور می‌کند که یک فرمانده‌ی نظامی جبهه‌ی جنگ به این سادگی به یک جوانک تازه از راه رسیده‌‌ی تا حالا رنگ جهبه ندیده که نمی‌داند تفنگ را با کدام دست می‌گیرند اعتماد می‌کند، دستش تفنگ دوربین‌دار بدهد که برود هر غلطی دلش خواست بکند.
عیب چشم‌گیر بعدی این مجموعه پراکنده‌گویی‌ها و از این شاخه به آن شاخه پریدن‌های فراوان در طول داستانهاست. در اغلب این داستانها، در طول داستان مطالب پراکنده و بی‌ربطی می‌خوانیم که نه به پردازش و پرورش موضوع داستان، یا ماجرای آن و شخصیت‌های اصلی‌اش کمک می‌کند، نه گسترش یا عمقی به داستان می‌دهد و نه این‌که با حذف شدنش چیزی از داستان کم می‌شود. این مطالب پراکنده و بی‌ربط،  باعث کش‌دار شدن بی‌دلیل داستانها شده و انسجامشان را از بین برده است. مثلاً در داستان "مردها کی از گورستان می‌آیند؟" که یکی از سه داستان برتر این مجموعه است و از طریق توصیف یکی دو ساعت دوره‌گردی بامدادی زنی خراب و "معلوم‌الحال" می‌خواهد زندگی بی‌معنای او و بیهودگی انتظارش را نشان بدهد، مطالب پراکنده‌ی فراوانی راه یافته که حذف هیچ‌یک لطمه‌ای به اصل داستان نمی‌زند، از جمله توصیف کسب و کار امیر و آن‌چه در دفتر بزرگ نصیر راجع به او نوشته شده، توصیف شعرسرایی نادر و این‌که "بعضی از شعرشناسان او را در ردیف بزرگ‌ترین شاعران معاصر قرار می‌دادند"، توصیف یونس‌آبادی و چناری که کاشته و چند توصیف دیگر.
بهترین و صمیمی‌ترین داستانهای این مجموعه، دو داستان اولش- یعنی داستانهای "با گیلاس روزه‌ات را باز کن" و "آنها چه جوری می‌گریند"- به خصوص این داستان دوم- است. اینها داستانهایی روان و کم‌وبیش باور‌پذیر با روندی طبیعی و زبانی شیرین‌اند. البته اینها هم اشکالاتی دارند. از جمله بعضی از به‌هم‌ریختگی‌های زمانی در داستان دوم- به عنوان نمونه در صفحه‌ی ۳۰، آن‌جا که "امام و عباس" با حر صحبت می‌کنند، زمان جملات بی‌دلیل از حال به گذشته تبدیل شده- و بعضی از تداعیها و یادآوری‌های نابه‌جای خاطرات که با فضای صحنه هم‌خوانی ندارد- به عنوان نمونه در صفحه‌ی ۳۴، آن‌جا که راوی به آخرین باری که گریه کرده فکر می‌کند. یا مثلاً، در داستان اول، معلوم نیست چرا راوی که در خانواده‌ای مذهبی زندگی می‌کند باید از نماز خواندنش خجالت بکشد- صفحه‌ی ۱۰- و چطور ممکن است کسی همیشه و هرروزه کار ثابتی را انجام بدهد که فقط مربوط به فصل یا ماه معینی است؟
"ننه که صبح زود بیدار می‌شد، نمازش را می‌خواند، سماورش را روشن می کرد و می‌رفت توی باغچه و علفهای هرز لای سبزیها را می‌کند. پس از این که از سر باغچه بلند می‌شد، دستش را می‌گذاشت پشتش، به سختی راست می‌شد و درخت‌ها را نگاه می‌کرد. گردوها را که هنوز خیلی مانده بود تا برسند می‌شمرد، زیر درخت امرود می‌ایستاد، خوب نگاه می‌کرد، رسیده‌ها را نشان می‌کرد تا اگر خواست یکی به کسی بدهد، بداند که کدام یکی را باید بدهد..."( ص ۸)
و بعد در همین داستان معلوم نیست که چرا راوی کوچولو با تمام عشقی که به دختر دایی‌اش- سومان- دارد و راه رسیدن به او را دعا کردن با زبان روزه می‌داند، فقط  این یک روز ماه رمضان را روزه گرفته  و نه تمام ماه رمضان را، و بعد سومان از کجا می‌دانسته که پسر عمه‌اش امروز، صبح به این زودی، می‌آید سراغش تا یک جفت گیلاس پلاستیکی بالای درخت بگذارد و پسر عمه‌ی ساده‌دلش را دست بیندازد.
این دو داستان هم از آفت پراکنده‌گویی‌های بی‌ربط و از این شاخه به آن شاخه پریدن‌های بی‌دلیل آسیب دیده و لطمه خورده‌اند.
در پایان باید بگویم که نظر خانم فرشته احمدی در این مورد که "داستانهای حافظ خياوی به ترتيب ساختارمندی چيده شده‌اند و بی‌نياز از هرگونه تقسیمی، منطق قرارگيری‌شان در مجموعه، قابل انطباق با منطق روايت داستانی خطی"اند، چندان درست و دقیق نیست و قرار گرفتن داستان "مردی که گورش گم شد" که در پایانش راوی داستان را می‌کشند، به عنوان داستان پنجم مجموعه، قبل از داستان "ماه بر گور می‌تابید" که در آن راوی داستان هنوز به سی سالگی نرسیده، و داستان "مردها کی از گورستان می‌آیند" که اصلاً راوی داستان در آن نقشی ندارد، در پایان مجموعه، این نظر خانم احمدی را مخدوش و بی‌اعتبار می‌کند.

خرداد 1387

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا