هيچوقت نشده بود هيچ معلمى به من توهين كند يا خداى نكرده اوليای مدرسه توهینی چيزى به من بکنند، چون طاقتش را نداشتم كه نازکتر از گل بشنوم يا بشنوم که به من بگويند بالا چشمم ابروست، برای همین هميشه طورى رفتار میكردم كه همه احترامم را نگه مىداشتند. نمرههایم هم هميشه بيست بود، همين خودش بهترين دليل بود براى اين كه نورچشمى آقاناظم و عزيزدردانهى خانم معلمها باشم.
آن روز قرار بود آقمدير با آن شكم گنده و عينك تهاستكانیاش كه از پشت آن چشمهايش دو دو مىزد و نگاهش آدم را مثل مار میگزید، با آن خطكش آهنى دراز كه هميشه دستش بود و عشقش اين بود كه با تمام قدرت بكوبدش كف دست بچههاى بىتربيت و رودار و دستشان را کباب كند، بيايد سر كلاسمان براى سركشى به وضع تحصیلی و اخلاقى ما بچهوروجكها- اين تكيه كلام همیشگی آقمدير براى صدا كردن ما بود، تکیه کلامی که مدام ورد زبانش بود- هميشه هم وقتى میآمد سر كلاس، میرفت مىنشست پشت ميز خانم معلم، دفتر كلاس را باز مىكرد، ده دوازده نفر را الابختكى صدا میكرد، میبرد پاى تخته، رديف مىايستاند، بعد به نوبت شروع میكرد به پرسيدن سوآلهاى سخت سخت. از نفر اول يك سوآل سخت مىپرسيد، اگر جوابش درست بود که هیچ، اگر غلط بود، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ به خانم معلم مىانداخت، بعد خطاب به آن بچهى بخت برگشته میگفت:
- كف دساتو بگير جلوت، بچهوروجك!
و بعد با تمام زورش يكى محكم مىكوبيد كف دست راست آن زبانبسته، یکی کف دست چپش، و میگفت :
- برو بتمرگ سرجات کرهخر!
بعد بلند مىپرسيد:
- حالا کدوم بچه وروجکی جواب اين سوآلو مىدونه؟
و ما دو سه تایی كه میدانستیم دست بلند میكردیم. او هم از یکیمان مىپرسيد، اگر غلط جواب داده بودیم، میگفت:
- خفه! خفه! بيا اينجا دستتو بگير جلوت.
آنوقت با خطکش آهنی درازش، به جاى يك جفت، دو جفت کف دستی محکم میکوبید كف دست آن فلكزده، نه تنها دستهایش که دلش را هم کباب میکرد، و در حال زدن میگفت:
- یکیش واسه اينكه الکی دست بلند كردی، بچه وروجک، یکیشم واسه اینكه درستو بلد نبودی.
اگر هم درست جواب داده بوديم، صدامان میكرد پاى تخته، میگفت:
- پشتتو بکن بچهوروجک!
بعد با همان خطكش آهنيش یک جفت ضربهی جانانه میزد به باسنمان و با ملاطفت میگفت:
- آفرين به تو بچهوروجك باهوش، فقط بپا نشى خرگوش!
و اين ضربات جانانه براى ما شيرینتر از صد ناز و نوازش بود و همگی كشته مردهاش بوديم. چون اگر پنج جفت از اين ضربهها مىخورديم، آنوقت آقمدير اسممان را يادداشت میكرد، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا میكرد و میگفت تمام بچهوروجکها به افتخارمان سه بار بیبيبهورا بكشند و جانانه تشويقمان كنند.
بعد سوآل بعدى را از بچه وروجک بعدى میپرسيد و همينطور میرفت جلو تا بالاخره تمام بچهوروجكها را يكى يك جفت ضربهی خطكش یا به کف دست یا به باسن مهمان میكرد، حالا يا از سر خشم و غضب يا از سر راًفت و ملاطفت...
شب قبلش تا صبح بيدار مانده و تمام درسها را يك دور از اول تا آخر دوره كرده بودم كه هر سوآلى آقمدير پرسيد بلد باشم و اگر كسى غلط جواب داد، فوری دست بلند كنم و جواب درست بدهم، بلکه پنج جفت ضربه به باسن نصیبم بشود و فرداش سر صف با سه بار بیبیبهورا تشویق شوم. صبح هم زودتر از تمام بچهوروجکهاى ديگر،حتا قبل از اينكه فراش مدرسه در را باز كند، پشت در مدرسه بودم. آنقدر هیجان داشتم كه نگو و نپرس.
سرانجام درحالیکه دلم مثل سير و سركه میجوشيد ساعت مقرر رسيد و آقمدير آمد سر كلاسمان و طبق معمول اولين سرى از بچهها را برد پاى تخته و شروع كرد به سوآل پرسيدن. آنقدر سوآلهاش سخت سخت بود كه هيچكدام از بچهوروجکها نمیتوانستند جواب درست بدهند و هى خطكش پشت خطكش بود كه ترق ترق میخورد کف دستها و آخواوخها را درمیآورد. خوشبختانه من جواب تمام سوآلها را بلد بودم، ولی از بخت بد هرچى دست بلند میكردم، آقمدير انگار تعمد داشت كه مرا نبيند و صدایم را كه هى داد میزدم "آقمدیر، ما بگيم؟" نشنود و از من نپرسد. آنهای دیگری هم كه دست بلند میکردند و این خوشبختی نصیبشان میشد که آقمدیر ازشان بخواهد جواب بدهند، هيچكدام جواب درست نمیدادند، در نتیجه خطكش پشت خطكش بود كه گواراى وجود میكردند. من هم از يك طرف دلم خنك میشد كه آنهایی كه الكى، بدون اینكه جواب درست را بلد باشند، دست بلند میكنند و حق مرا ضایع میکنند، کباب میشوند؛ از طرف دیگر آه از نهادم بلند میشد كه چرا آقمدیر جواب سوآلهایی را كه من به اين خوبى بلدم و شب تا صبح بابت یاد گرفتنشان به خودم سختی داده و بیخوابی کشیدهام، از من نمیپرسد و به جای من از اين کرهخرهای خنگ میپرسد كه هيچ چيز بارشان نيست و جز پفهفن توى كلههای پوکشان چيزی پیدا نمیشود.
بالاخره گذر پوست به دباغخانه افتاد و آقمدير اسمم را قاطى يكى از گروهها صدا كرد:
- برجعلی زهرمارزاده.
اشتباهش را تصحيح كردم:
- برجعلی زهرمارزاده نه آقمدير... رجبعلى زهوارزاده.
آقمدير عصبانى از فضولى نابهجای من با غيظ گفت:
- حالا هر كوفت و زهرمارى كه میخوای باش. خر همون خره فقط پالونش عوض شده. گيرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضولو بردن جهنم، گفت هيزمش تره.
من كه حسابى از لیچارهای كت و کلفتی كه آقمدير بارم كرده بود كنفت شده بودم، دمغ رفتم جلو و توی ردیف ايستادم . نوبتم كه شد آقمدير گفت:
- صد دفه بگو روى رون لر مو داره.
فكر كردم اشتباه شنيدهام. با تعجب پرسيدم :
- چى بگم آقمدير!؟
آقمدير با عصبانيت گفت:
- سوآلو از بچهی آدم يه بار میپرسند. اگه بچهی آدمى جواب بده، اگرم كرهخرى كه اشتباه اومدى اينجا، باس برى طويله!
درحالیکه بغض گلويم را گرفته بود و كارد میزدند خونم در نمیآمد، سعى كردم جملهای را كه آقمدير گفته بود، تكرار كنم:
- لوی رون لل مو داره.... لوى لون رر مو داره... روى نون رل مو داره....
صدای انفجار خندهى بچهوروجکها مثل بمب در كلاس تركيد. من هم بيشتر از اين نتوانستم ادامه بدهم و هاجوواج ايستادم، زل زدم توی چشم آقمدير.
آقمدير گفت:
- خب اين یکی رو كه بلد نبودى جواب بدى. ولی چون دلم به حالت مىسوزه يه فرصت ديگه بهت میدم. حالا به اين سوآل جواب بده ببينم چى بار كلهته! پفهفن يا پاره آجر؟... مخترع آب كى بود؟
داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم. تا حالا نشنيده یا جایی نخوانده بودم كه آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساختهی دست بشر است كه مخترع داشته باشد!؟ خواستم بگويم:
- نعوذ بالله، ذات حق تعالی
ولی ترسيدم خوشش نيايد و بیشتر عصبانى شود. ناچار فقط گفتم:
- آقمدير! ببخشينا... آب كه مخترع نداشته.
آقمدير با غيظ به من تشر زد:
- تو دارى به من درس میدى كه آب مخترع داشته يا نداشته، بچهوروجک!؟ اگه مخترع نداشته پس مث تو کرهخر از زير بته دراومده!؟
بعد باز ارفاق ديگری كرد و گفت:
- اينم آخرين فرصت. بنال ببينم مكتشف راديو کی بوده؟
نالهام به هوا رفت:
- راديو كه مكتشف نداشته آقمدير. شايد منظورتون راديومه كه ماری كوری و پیير كوری با هم كشفش كردند.
- كور خودتی پسرهی جعلق! من منظورمو بهتر میدونم يا تو کرهخر؟ بيا جلو ببينم. تو بودی كه هر سوآلى میكردم هی دستتو مث علم يزيد میبردی بالا!؟ تو ريقماسی انچوچک كه فكر میکنی علامهی دهری! حالا بهت ثابت شد هيچ پخی نیستی؟ ثابت شد كه تو كلهت جای مخ پفهفن الاغه؟ هان؟ ثابت شد؟
بعد رو كرد به طرف بچهها و گفت:
- بچهوروجکا بهش ثابت شد؟
تمام آن ورپریدهها هم دستهجمعی و يكصدا گفتند:
- بععععله !
بعد آقمدير رو كرد به من و گفت:
- بیا جلو بزمجه!
من درحالیکه از وحشت به خودم میلرزيدم و چیزی نمانده بود شلوارم را زرد كنم، ترسان لرزان رفتم جلو. آقمدير نعره كشيد:
- زودتر تن لش!
بعد داد زد:
- کف دستاتو بگير جلوت، حيف نون!
جای چون و چرا نبود و سنبهی آقمدير پرزورتر از آن بود که بشود جلوش مقاومت کرد. درحالیکه آيهالكرسی میخواندم و تندتند به خودم فوت میكردم، با ترسولرز کف دستهایم را گرفتم جلوم. آنوقت آقمدير افتاد به جانم، حالا نزن کی بزن. همينطور شرق شرق میکوبید کف دستهایم و نعره میکشید:
- اين یه جفت مال سوآل اول كه بیخودی دس بلند كردی... اين یه جفت مال سوآل دوم... اين یه جفت مال سوآل سوم....
همانجا بود که با دستهای کباب شده و دل از حال رفته و گلوی بغض گرفته، خوار و خفیف و کنفت شده، با خودم عهد بستم که دیگر هیچوقت برای جواب دادن به هیچ سوآلی دست بلند نکنم و سر به زیر و دست به سینه بتمرگم سر جایم، وسوسهی خودشیرین کردن و فضل فروختن را توی دلم خفه کنم.
ارديبهشت 1382
|