ایزد باریتعالی هنگام خلقت الاغ، به او دربارهی شرایط زندگیاش بر روی زمین خاکی چنین فرمود:
- ای الاغ بیشعور زباننفهم! تو باید بیوقفه از طلوع آفتاب تا غروب خورشید کار کنی و بار ببری، زحمت بکشی و حمالی کنی، آنچنان که از شدت کار شرشر عرق بریزی و همیشه پشت و پهلوت زخمی از سیخونک صاحبت باشد، باید با شلاق تا میخوری کتکت بزنند و به تو هین و هش بگویند و سیخ توی پک و پهلوت فرو کنند. همچنین، تو به خریت مشهور خواهی شد و بهرهای از هوش و ذکاوت نخواهی داشت. پنجاه سال هم حق حیات بر روی زمین خاکی پر از آلودگی و کثافت و درد و رنج خواهی داشت.
الاغ وقتی که از شرایط جهنمی زندگیاش بر زمین باخبر شد، شروع کرد به گریه و باالتماس گفت:
- سرورم، روی حرف شما که نمیشود حرفی زد و در امرتان نمیشود چون و چرا کرد. امر امر شماست پروردگارا! بنابراین سر تسلیم و رضا در مقابل اوامر شما فرود میآورم و تمام آنچه فرمودید از جان و دل میپذیرم و به عنوان الاغ به دنیا میروم و بر زمین آنطور که مقرر فرمودید روزگار میگذرانم، اما، پروردگارا! انصاف هم خوب چیزیست، پنجاه سال رنج و عذاب کشیدن توی آن جهنمدره کار خیلی سادهای نیست، سرورم! و من طاقت تحملش را ندارم. بنابراین عاجزانه التماس میکنم و قسم میدهمت به جان اشرف مخلوقاتت که خیلی بیشتر از تمام موجودات دیگرت دوستش داری و خاطرش برایت عزیز است که به این حقیر سراپا تقصیر بدبخت زبانبسته رحم کرده، فقط بیست سال عمر عطا کنی، سی سال بقیهاش را مرحمت کنی و به موجود دیگری- به هرکی که خودش میخواهد- عطا کنی.
ایزد باریتعالی هم وقتی عجز و لابهی الاغ را دید، دلش به حالش سوخت و با خواهش عاجزانهاش موافقت کرد.
بعد ایزد باریتعالی سگ را خلق کرد و هنگام آفرینشش به او چنین فرمود:
- ای سگ! مقدر تو چنین است که در دنیا طوری زندگی کنی که مشهور به زندگی سگی شود. از کلهی سحر تا نیمه شب باید سگدو بزنی و به انسان بزرگوار- این اشرف مخلوقاتم و این گل سرسبد آفرینشم- خدمت کنی. از اموال و زندگیاش مراقبت کنی. خدمتگزار او و فرزندانش باشی. خوراکت جز تکهای استخوان نخواهد بود و از همه توسری خواهی خورد و دشنام خواهی شنید و جز لگد و چوب و چماق نصیبت نخواهد شد. و تو بیست و پنج سال آزگار در قالب سگ عمر خواهی کرد و رنج خواهی کشید.
سگ با عجز و لابهی فراوان چنین نالید:
- بیست و پنج سال خیلی زیاد است، سرورم! من طاقت این همه سگدو زدن و توسری خوردن را ندارم. تو را جان اشرف مخلوقاتت قسم میدهم که به من رحم کنی و یک کم تخفیف بدهی، و اگر مقدورت هست عمرم را بکن ده سال، پانزده سال بقیهاش را ببخش به هرکسی که خواستارش هست.
ایزد باریتعالی هم وقتی گوشهای آویزان و دم سگ را که لای پاهایش گرفته بود، دید؛ دلش به حالش سوخت و با تقاضای عاجزانهاش برای کاهش عمر موافقت کرد.
بعد نوبت به خلقت بوزینه رسید و ایزد باریتعالی به او در هنگام خلقتش چنین فرمود:
- ای بوزینه! تو در دنیای خاکی بیست سال عمر خواهی کرد و در این مدت محکومی به اینکه از این شاخه به آن شاخه بپری و مردم را با دلقکبازیهایت بخندانی و مسخرهی خاص و عام و اسباب تفریح و سرگرمی کوچک و بزرگ باشی.
بوزینه با عجز و لابهی فراوان نالید:
- به دیدهی منت، سرورم! بالای حرف شما حرف زدن بیادبیست و نه گفتن در برابر اوامر شما گستاخیست، ولی آخر چرا بیست سال؟ فکر نمیفرمایید کمی زیاد باشد و فراتر از حد طاقت و تحمل من؟ آخر من طاقت تحمل این همه مشقت و مذلت و حقارت را ندارم. اگر ممکن است تفقدی به حال من بدبخت بفرمایید و الطاف بیکرانتان را شامل حالم فرموده، از سر کرامت و بزرگواری، از عمر من هم مثل عمر سگ ده سال کم بفرمایید و به هرکسی که خواستارش هست عطا نمایید.
وقتی ایزد باریتعالی گردن کج بوزینه را دید دلش به حال او سوخت و با تمنای عاجزانهاش موافقت فرمود.
تا اینکه نوبت خلقت آدم ابوالبشر شد. ایزد باریتعالی هنگام خلقت جناب آدم به او چنین فرمود:
- ای آدم عزیز و گرامی! تو بر زمین اشرف مخلوقات و گل سرسبد آفرینش من خواهی بود و با هوش سرشار و استعداد لایزال و نیروی اندیشهی بیزوالت بر تمام مخلوقات دیگر من حکومت خواهی کرد و چرخ جهان را آنگونه که دلخواهت هست خواهی چرخاند و بنای گیتی را مطابق خواست و میل خود خواهی ساخت. تو تنها موجود صاحب عقل و خرد در جهان خواهی بود و جانشین من در زمین خواهی شد، و تو هم بیست سال بر زمین مهلت زیستن خواهی داشت.
آدم با عجز و لابهی فراوان و با لحنی سرشار از تمنا و التماس گقت:
- ولی سرورم اینکه خیلی کم است. من کارهای زیادی در جهان و آرزوهای فراوان برای برآورده شدن دارم، آرزوهایی بس بلندپروازانه و دور و دراز که با این فرصت ناچیز به هیچکدام از آنها نخواهم رسید. بیست سال عمر برای من خیلی کم است. چشم به هم بگذارم تمام شده و من هنوز یک در صد از کارهایی را که قصد انجام دادنشان را دارم انجام ندادهام. رحم و شفقتی کن و تفقد و کرامتی، و اگر مقدور هست و صلاح میدانی، آن سی سالی را که الاغ نخواست و آن بیست و پنج سالی را که سگ و بوزینه نخواستند، به من مرحمت کن که به شدت نیازمندش هستم.
ایزد باریتعالی هم وقتی عجز و لابهی اشرف مخلوقاتش را دید، دلش به حال گل سرسبد آفرینش سوخت و با تمنای عاجزانهی او موافقت کرد.
به این ترتیب چنین مقدر شد که بشر بیست سال نخست عمرش را مثل آدم بر زمین خاکی زندگی کند، سپس به مدت سی سال مثل الاغ خرحمالی کند و الاغوار بار سنگین زندگی را بر پشتش حمل کند. بعد به مدت پانزده سال مانند سگ زندگی سگانه داشته باشد و سگدو بزند و حافظ مال و اموال میراثخورانش باشد. در پایان هم، وقتی دیگر پیر و از کار افتاده شد، به مدت ده سال بوزینهوار از این شاخه به آن شاخه بپرد و از خانهی این دختر به خانهی آن پسر حواله داده شود و نوهها و نتیجهها به او بخندند و اسباب مسخرهی کوچک و بزرگ باشد.
شهریور 1380
|