پیش از آن که به موضوع فرهنگ گفتوشنود بپردازم، نخست ناچارم نظری به مقولهی فرهنگ بیندازم و تعریفی از آن ارائه دهم.
یکی از مشکلاتی که زبانهای غیر علمی و از جمله زبان پارسی دارند، کمدقتی و ناتوانی آنها در تعریف مفهومهای پیچیدهی علمی است. مثلاً در همین حوزهی مورد بحث، مفهوم مقولهی فرهنگ، معمولاً با مفهومهای نزدیک دیگری مانند شعور، آگاهی، دانایی، معرفت، خودآگاهی، خودشناسی، اطلاعات عمومی، شعور اجتماعی، تربیت اجتماعی، اخلاق و خوشاخلاقی، خوشبرخوردی، آداب معاشرت و مفهومهایی نظیر اینها اشتباه گرفته میشود و مرزهای دقیق هریک از این مفهومها با دیگری مخدوش می شود، و از روی بیدقتی هریک از اینها به جای مفهوم فرهنگ به کار گرفته میشود. اما اینها، هرکدام، خود، یک عنصر فرهنگیاند و فرهنگ دارای عناصر گوناگون و مختلف است. بنابراین قبل از آنکه به قلمرو خاص بحث وارد شوم و به آن بپردازم، لازم میدانم که نخست نگاهی کلی، گذرا و اجمالی به مهمترین حوزههای مقولهی پیچیدهی فرهنگ بیندازم و بعضی از آنها را تعریف کنم.
دانش- یکی از اصلیترین عناصر فرهنگی، دانش است و دانایی. دانشهای گوناگون از جمله مکالمههای مهم انسان با جهانند که در حوزههای مختلف طبیعی (شامل طبیعت بیجان، و طبیعت جاندار)، اجتماعی (علوم انسانی و اجتماعی) و معرفتی صورت میگیرند. علوم را به دستههای مختلف تقسیم و طبقهبندی میکنند که در اینجا وارد بحث آن نمیشوم و تنها این را میگویم که هر دانشی، فرایندیست که از نادانستهها به سوی دانستهها حرکت میکند و این حرکتیست پیچیده و اغلب مارپیچوار و دارای رفتوبرگشتها و پیچوخمهایهای مختلف. این فرایند از محفوظات به سوی معلومات جریان مییابد.
محفوظات از ابزارهای ابتدایی کسب معلومات است و کسب دانش فرایند پیچیدهای است که از محفوظات شروع میشود و انباشتهی تمرکزیافتهی آن پژوهندهی دانش را آمادهی عبور از مراحل چندگانهی پویش، کاوش، پژوهش، یابش، پرورش، پردازش، آزمایش، و دیگر مراحل میسازد و این فرایند در امتداد نامتناهی خود به سوی دانش میگراید و مجانبوار به سمت آن میل میکند.
تحقیق، تبیین، تدقیق، تفسیر، تحلیل و تنقید از عناصر و فاکتورهای چنین فرایندی هستند و در این مسیر بیپایان، انبوه فرضیهها، نظریهها، نهادها، قضایا و گزارهها، اصول موضوعه یا متعارفی، استدلالها، استنتاجها، و امثال آن به صورت متراکم، منسجم، متشکل، و سازمان یافته، فراهم میشود و درهمتنیده و بافته و با هم ترکیب و همآهنگ میگردد ، و در کل، دانش و معلومات را شکل میدهد، و این دانش همراه با مکمل خویش- منطق- از فاکتورهای مهم فرهنگ است، ولی خود فرهنگ نیست. پس با این حساب فرهنگ چیست و چگونه باید تعریف شود؟ آیا فرهنگ محفوظات انباشته شده یا عصارهی محفوظات است؟ نه. چون عصارهی هر چیز از جنس خود آن چیز است و بخشی از آن (گیرم که بخش اصلی، متمرکز و گوهرین آن باشد) و دارای خصوصیتهای کلی آن چیز است. پس عصارهی محفوظات هم، فشرده و افشرهی آن است و افشرهی محفوظات، فرهنگ نیست. حتت معلومات (دانش) و افشرهی آن هم بهخودیخود فرهنگ نیست، هرچند که از اجزای مهم و از سازوکارهای قابل توجه آن است.
معلومات، معرفت و دانش از اجزا و عناصر مهم فرهنگ است و اینها یکی از شکلهای مکالمهی انسان با جهان هستی است که به زبان خاصی صورت میگیرد. ولی انسان مکالمههای دیگری هم با جهان هستی دارد که به زبانهای دیگری صورت میگیرد و هریک از اینها هم از عناصر دیگر فرهنگ به شمار میروند.
هنر یکی دیگر از اجزای فرهنگ است و در اینجا انسان با زبان خاصی (دیالوگ تصویری و تخیلی) با جهان هستی در بخشهای چهارگانهی آن (طبیعت- انسان- اجتماع و تفکر) وارد گفتوگو میشود و دستور زبان این مکالمهی خاص، زیباییشناسی و زیباییپردازی است و مقولات آن، زشت و زیبا، پست و والا، بد و نیک، تراژیک و کمیک و مانند اینهاست. در این مکالمه انسان برداشت زیباییشناختی خود را از جهان هستی و اجزای آن در چهارچوب موازین خاصی که مکتبها و سبکهای هنری مشخص میکنند، و به صورت ترکیب ویژهای از دو وجه ادراکی و عاطفی کنش و واکنش، میآفریند، و در این آفرینندگی بخش خاصی از درونیات خود را به شکلی خاص بازسازی و بازپردازی میکند و برون یا فرا میافکند و بر تاریکیهای روانش پرتو میافشاند، و با این کنش و واکنش خلاقانهاش اجزا و روابط خاصی از هستی را بازمیآفریند.
فلسفه هم به عنوان یکی از عرصههای اصلی شناخت و معرفت (علم تبیین و تفسیر عامترین قوانین هستی و روش شناسی- نه به مفهوم متدولوژی، بلکه به مفهوم دانش قوانین عام حرکت در جهان عین و ذهن- جهان برون و درون انسان)، در کنار اخلاق، حقوق و قضاوت، سیاست، آرمان و آیین (اعم از دینی و غیر دینی) از دیگر عناصر فرهنگ اند که هریک نیاز به تعریف دارند و برای خارج نشدن از چهارچوب بحث، فعلاً به هیچ یک از اینها نمیپردازم.
آداب و رسوم و سنن هم از عناصر مهم فرهنگ- به خصوص فرهنگ عامه- هستند. همچنین سازمانها، موسسات و نهادهای اجتماعی- فرهنگی، و کارکردهای خاص آنها، مانند رسمها، میثاقها، آداب، تشریفات، شعائر، مناسک، اخلاق، قوانین و مقررات اجتماعی- فرهنگی از دیگر عناصر فرهنگ به شمار میروند.
ساختار تولید اجتماعی و بازتولید اجتماعی، ساختار توزیع اجتماعی، ساختارهای فرهنگی و زیرساختارها و روساختارهای آن هم از عناصر اصلی فرهنگ مادی محسوب میشوند.
حال با معرفی مهمترین عناصر و مؤلفههای فرهنگ، بار دیگر پرسشم را تکرار میکنم: فرهنگ چیست؟
پس از آشنایی با اجزا و عناصر فرهنگ، اینک هنگام آن فرا رسیده که فرهنگ را تعریف کنم. در اینجا نخست دو تعریف کلاسیک از فرهنگ بیان میکنم، و کمی دربارهی آنها توضیح میدهم، سپس یک تعریف شخصی هم از فرهنگ بیان می کنم، آنگاه تعریف شخصیام را تشریح میکنم.
تعریف نخست- مجموعهی عناصر عینی و ذهنی که در سازمانهای اجتماعی جریان مییابد و از نسلی به نسلی منتقل میشود "میراث فرهنگی" یا به اختصار "فرهنگ" نامیده میشود. هر فرهنگی مرکب از اجزا و ویژگیهای فرهنگی فراوانی است که با یکدیگر درهممیآمیزند و واحدهای بزرگتری به نام "مجموعهی فرهنگی" پدید میآورند.
تعریف دوم- مجموعه روشها، منشها و ارزشهای یک اجتماع معین که متضمن نظام اقتصادی- اجتماعی، ساختار سیاسی، عرصههای شعور اجتماعی و همهی قلمروهای ذهنی و عینی، و ارتباطات فردی و اجتماعی است و از طریق الگوها و قالبهای معینی، بستگیها و رابطههای متقابل میان اجزای حود را پدید میآورد، فرهنگ نامیده میشود.
مطابق با هر یک از این تعریفهای نزدیک به هم، میتوان "فرهنگ" را به دو بخش زیر تقسیم کرد:
یک- فرهنگ مادی که شامل زیر ساختهای اجتماعی و پایههای عینی آن، مثل ساختار تولیدی، قشربندی اجتماعی، سطح رشد و تکامل اجتماعی، سازمانهای اجتماعی و امثال آن است.
دو- فرهنگ معنوی که شامل روساختهای اجتماعی و عرصههای ذهنی است.
بستگیهای متقابل اجتماعی اقتضا میکند که در هر فرهنگی، ویژگیهای فرهنگی و مجموعههای فرهنگی، در عین جدایی، گونهای تناسب و تشکل داشته باشد و شکلبندیهای خاصی به نام "انگارههای فرهنگی" یا "مدلهای فرهنگی" به وجود آورند.
علم شناخت فرهنگ را "فرهنگ شناسی" مینامند. در این دانش، دربارهی ارزشهای فرهنگی، ویژگیهای فرهنگی، انتقال فرهنگی، هنجارهای فرهنگی، فرایندهای فرهنگی، آموزش فرهنگی، حفاظت فرهنگی، جذب فرهنگی، تعرض فرهنگی، و از این گونه مقولهها بحث میشود. دانش فرهنگشناسی چند دانش وابسته به خود هم دارد که در زیرمجموعهی آن قرار میگیرد و مهمترین آنها عبارتند از: پویاییشناسی فرهنگی- روانشناسی فرهنگی- انسانشناسی فرهنگی و ...
حال، پس از آشنایی با تعریفهای شناخته شده و کلاسیک فرهنگ، زمان آن رسیده که تعریف شخصی خود را از فرهنگ ارائه دهم. تعریف من در حقیقت مکمل تعریفهای پیشین است و در آن ضمن پذیرش نعریفهای فبلی، بر دو جنبه "جهت" و "هدف" در فرهنگ (جهتگیری فرهنگی و هدفیابی فرهنگی) تأکید شده و این جنبهها برجسته شده است.
فرهنگ مجموعهای ارگانیک (دارای اندامها و پیکرههای با هم ترکیب شده و سازههای مکمل)، پویا و دارای برهمکنشهای متقابلی از فاکتورها و عناصر عینی و ذهنی گوناگون است که به انسان این قابلیت و توانمندی را میدهد که هستی را در کل یکپارچهاش به عنوان یک مجموعهی مرکب، و زندگی انسانی را به عنوان زیرمجموعهای از آن درک کند و بر روابط، مناسبات، نظمها، نظامها و قانونمندیهای درونی- بینابینی- بیرونی این مجموعهی کلی و زیرمجموعههای گوناگون و متنوع آن ادراک و اشراف یابد، و بر اساس این ادراک و اشراف، جایگاه خاص و فردی خود را در کل هستی و اجزای اصلی آن (طبیعت- انسان- جامعه و تفکر) دریابد و بر اساس این دریافت، مناسبات و روابط خود زا با این مجموعه و زیرمجموعههای گوناگون آن، در همهی حوزههای اصلی و فرعیاش تنظیم و بهینهسازی کند، و به این ترتیب با زیرمجموعههای هستی و کل هستی در همآهنگی تکامل یابنده قرار بگیرد و با دگرگون کردن خود و جهان، همآهنگیهای منطقیتر و عقلاییتر و انسانیتر بین خود و جهان هستی پدید آورد .
در این تعریف به چند جنبهی مهم فرهنگ توجه و بر آنها تاکید شده است. این چند جنبه عبارتند از:
یک - شناخت زیرمجموعههای هستی و کل مجموعه.
دو- درک روابط و مناسبات و نظامهای درونی و بیرونی و بینابینی آن.
سه - تشخیص جایگاه خود در آن زیرمجموعهها و کل مجموعه.
چهار- تنظیم و بهینهسازی مناسبات و روابط خود با زیرمجموعههای هستی.
انطباق این تعریف از فرهنگ و کاربرد آن در هر یک از زیرمجموعههای حیات انسانی- اجتماعی، فرهنگ خاص آن زیرمجموعه را تعریف میکند: از فرهنگ شهرنشینی، فرهنگ مصرف، فرهنگ رانندگی، فرهنگ آپارتماننشینی گرفته تا فرهنگ سیاسی، فرهنگ حقوقی، فرهنگ اخلاقی، فرهنگ معاشرت و روابط اجتماعی، و فرهنگ هنری. از فرهنگ همزیستی مسالمتآمیز اجتماعی گرفته تا فرهنگ همزیستی مسالمتآمیز با طبیعت. از فرهنگ صلح گرفته تا فرهنگ جنگ. از فرهنگ دوستی گرفته تا فرهنگ دشمنی.
در هر یک از این عرصهها فرهنگ خاص آن عرصه به طور خلاصه عبارت است از شناخت محدوده و حوزهی آن عرصه و مناسبات و روابط درونی، بینابینی و بیرونی، قوانین، نظامها و نظمهایش، درک جایگاه حقیقی خود در آن عرصه و مناسباتش. تنظیم و بهینهسازی روابط خود با آن عرصه، به منظور رسیدن به همآهنگی و همگرایی تکاملیابنده و دگرگونساز در جهت هرچه انسانیتر، منطقیتر، همآهنگتر، همگراتر، متعادلتر و متعالیتر زیستن و عمل کردن در آن عرصه.
عرصهی گفتوشنود هم به عنوان یکی از عرصههای زندگی و روابط اجتماعی دارای فرهنگ ویژهی خودش است که از انطباق و کاربرد مفهوم عام فرهنگ بر این عرصهی خاص تعریف میشود و دارای ابزارها، سازوکارها، فاکتورها و مکانیسم های ویژهی خویش است. برای آشنایی با این فرهنگ، نخست باید محدودهی این عرصه و مناسبات، روابط، قوانین و نظامهای درونی آن را شناخت و تبیین کرد.
عرصهی گفتوشنود، عرصهی تبادل افکار، نظرات، عقاید، اندیشهها، ایدهها و آرمانهای گوناگون است؛ همچنین عرصهی تبادل احساسات و تجربیات شخصی و به اشتراک گذاشتن آنها با دیگران به منظور رسیدن به سطح بالاتری از فهم متقابل و حسن تفاهم، همدلی، اعتماد، همگرایی، و همانند اینها است، و همچنین عرصهی رسیدن به زبان مشترک با دیگران به منظور همزیستی مسالمتآمیز در اجتماع و ایجاد پیوندهای روانی و فکری قویتر و عمیقتر، در جهت برقراری همآهنگی و یگانگی معنوی در جوامع بشری است.
همچنین عرصهی گفتوشنود عرصهای برای فهمیدن بیشتر و بهتر و ژرفتر خویش و نزدیکتر شدن به حقیقت است، عرصهی اصلاح نقصهای نظرات، عرصهی وسعت دادن به معلومات، عرصهی به دست آوردن دیدی کاملتر از مسائل و عرصهی یادگیری است. در این عرصه بیشتر باید بکوشیم که یادگیرنده باشیم تا یاددهنده. این عرصه، عرصهی نقد است و قضاوت، عرصهی سنجش است و داوری، عرصهی سنجش عیار گفتهها و نظرها و عقیدههاست، عرصهی تبادل دانش و دانستهها به منظور تکمیل معلومات و معرفت شخصی است.
برای اینکه گفتوشنود به اهدافش برسد باید دارای مشخصههایی باشد که مهمترین آن شناخت موضوع مورد گفتوشنود و شرکت کنندگان در آن است. باید بدانیم که جایگاه ما در بحث کجاست، چقدر دربارهی موضوع بحث میدانیم، آیا شناخت کافی و وافی از آن داریم، و طرف مقابل ما در بحث کیست، با چه زبانی بهتر می شود با او به تفاهم رسید، زبان مشترک ما با او کدام است، مهمترین خصوصیات روحی و شاخصترین مختصات اخلاقی و رفتاری او چیست، و مانند اینها...
یکی از قانونهای طلایی عرصهی گفتوشنود، این کلام حکیمانه است که "همه چیز را همگان دانند".
و قانون دیگر: "با دیگران طوری صحبت و رفتار کن که دوست داری با تو آنگونه صحبت و رفتار کنند."
و قانون دیگر: "همیشه با دیگران طوری صحبت کن که انگار دانشآموزی هستی که داری با معلم داناتر از خودت صحبت میکنی."
و قانون دیگر: "بیشتر بکوش تا از دیگران بیاموزی، به جای آنکه بخواهی به آنها آموزش بدهی."
و قانون دیگر: "هیچ وقت حرف خودت را حرف آخر و وحی منزل، و خودت را عقل کل و فصلالخطاب معرفت نپندار."
برای آنکه گفتوشنود به اهدافش برسد باید مشخصاتی داشته باشد که چند تا از اصلیترین آنها عبارتند از:
باید دوستانه باشد، محترمانه باشد، مؤدبانه باشد، با متانت و وقار و با لحنی صمیمی و مهربان باشد.
باید منصفانه و بیطرفانه باشد.
باید متواضعانه باشد.
باید همراه با شهامت پذیرش خطاها و توانایی تصحیح اشتباهها باشد.
باید از این خصوصیات منفی که مخل رسیدن به اهداف گفتوشنود است دوری کند:
تمسخرآمیز بودن- توهینآمیز بودن- تحقیرآمیز بودن- تحکمآمیز بودن- همراه با تهمت و افترا و ناسزا و دشنام بودن- هتاکانه بودن- دارای لحن تند و گزنده بودن و ...
گفتوشنود نباید لحن بازخواست و بازجویی داشته باشد، نباید در آن مچگیری کرد، نباید تا طرف مقابل ایرادی به نظر ما گرفت، فوراً سعی کنیم که مقابله به مثل کنیم و بگردیم تا ایرادی به نظر او بیابیم و بگیریم، نباید تلافیجویانه باشد. نباید عصبی و با لحنی تند باشد. نباید همراه با مخالفخوانی و رد و انکار باشد. دنبال رد و ابطال نباشیم، دنبال نقد و اصلاح باشیم. ردگرایی، انکارگرایی و ابطالگرایی از آسیبرسانترین آفتهای گفتوشنود و مخل تفاهم و همدلی است.
گفتوشنود نباید تنگنظرانه، سختگیرانه و متعصبانه باشد. نباید حرف خود را حجت و حرف اول و آخر بپنداریم. دنبال تعریف جامع و مانع نباشیم، بلکه دنبال نزدیکتر شدن به حقیقت باشیم و برای اینکه به حقیقت نزدیکتر شویم، باید از نظر اخلاقی تهذیب یافته، وارسته، آزاده، تعالی یافته و صاحب فضیلتهای اخلاقی باشیم و دیدی جستوجوگر، پژوهنده، کاوشگر، پوینده و تشنهی درک عمیقتر داشته باشیم. باید رهنورد کورهراههای دشوار و پرپیچوخم و بیپایان حقیقت باشبم، راهی که پر است از بیراههها و بنبستها و کجراههها، نه مدعی رسیدن به غایت و نهایت حقیقت.
حقیقتگرا باشیم نه مدعی کشف حقیقت و مالک مطلق حقیقت، آنگونه مالکی که گویا حقیقت تمام و کمال و ششدانگه ملک اوست...
مونولوگ و دیالوگ دو شیوهی متفاوت گفتوشنود و ابراز نظر و عقیده است. مونولوگ شیوهی تکگویی است، یعنی همهی امکانات ابراز نظر فقط در اختیار یک نفر، یک گروه، یک حزب، یک گرایش فکری، یک ایدئولوژی و یک عقیده و نظر باشد و طرف مقابل امکان ابراز نظر نداشته باشد. در حکومتها و ساختارهای استبدادی، دیکتاتوری و توتالیتر، قدرت حاکمه مطلقه است و فقط اوست که حق ابراز عقیده دارد و سخنگو است و دیگران فاقد اجازه و امکان پاسخگویی و ابراز نظر هستند و فقط باید شنونده باشند و تصدیق کنند، اگر هم حرف مخالف و نقادانهای دارند باید با ترسولرز و به صورت درگوشی بزنند و به روشهای زیرزمینی و مخفیانه افکار و عقاید خود را بپراکنند و هرآن در انتظار مجازات و محرومیت، به دلیل نشر عقایدشان باشند
دیالوگ یکی از ابزارها و هدفهای دموکراسی است و در این شیوهی ابراز نظر، هرکس مجاز و آزاد است که افکار و نظرات و عقاید خود را چه موافق دیگران و چه مخالف، در چهارچوب مشخصی، و در حوزه تعریف شدهای بیان کند، صدای دیگران را بشنود و به آنها پاسخ دهد. هرچه این حق از محتوای غنیتر و ژرفتر و حقیقیتر و کاملتری برخوردار باشد، دموکراسی حقیقیتر و کاملتر است.
در حکومتهای لیبرالیستی اگرچه به ظاهر و از نظر شکلی و قانونی حق سخنگویی و ابراز نظر برای همگان پذیرفته شده است، ولیکن امکانات گروههای خاصی از نظر مادی، فنی، معنوی، چنان گسترده و امکانات طرف مقابل چنان محدود است که در عمل طرف مقابل با آنکه ظاهراً و از نظر حق قانونی محدودیتی برای ابراز نظر ندارد، ولی در عمل نمیتواند صدای خود را به گوش کسی برساند و در حقیقت انحصارهای اطلاعرسانی و ارتباطات، چنان قدرتمند هستند که در مقابلشان نظر مقابل و مخالف بازتاب و پژواک لازم را نمییابد.
اما دیالوگ، خود، شیوههای گوناگونی داردکه هرکس آزاد است بنا به سلیقه و تشخیص خود، هر شکل آن را که میخواهد و مناسب میداند، انتخاب کند.
دیالوگ الزاماً به شکل مناظرهی رودررو و پرسش و پاسخ دوطرفه نیست، الزاماً به مفهوم گفتوشنود بیواسطه و پاسخگویی مستقیم نیست، اگرچه اینها هم شکلهایی از دیالوگ هستند.
امروزه میبینیم که حتا در مناظرههای زنده و میزگردهای بحث رودررو، در همه جای دنیا، هر طرف حرف خود را میزند و نظر خود را توضیح میدهد و فقط از طریق برگزارکننده و مجری مناظره یا میزگرد، با دیگران در ارتباط قرار میگیرد، البته گاهی هم میبینیم که طرفهای بحث، رودررو و بیواسطه با هم به مناظره و تبادل نظر میپردازند، یا مناظره جنبهی مصاحبه و مباحثه پیدا میکند. به این ترتیب گوهر دیالوگ یعنی آزادانه حرفهای دیگران را شنیدن یا نشنیدن، پذیرفتن یا نپذیرفتن، و آزادانه و به هر شکل دلخواه، به آن جواب دادن یا ندادن. دیالوگ یعنی هرکس در گزینش شکل مباحثه آزاد باشد و بنا به سلیقه و تشخیص خود شکل مناسب و دلخواهش را انتخاب کند.
تیر 1381
|