آقامهدی
1393/8/3


وقتی محسن زنگ زد و خبر داد که آقامهدی فوت شده، دارد می‌رود بهشت زهرا، مراسم کفن و دفنش؛ با آن‌که ناخوش‌احوال بودم ولی گفتم من هم می‌آیم. مگر می‌شد نروم؟ آن هم به مراسم کفن و دفن کسی که کلی خاطره‌ی فراموش‌نشدنی ازش داشتم و یک‌بار فرشته‌ی نجاتم شده و جانم را خریده بود. به هر مصیبتی بود بلند شدم، آماده شدم، راه افتادم سمت بهشت زهرا. توی راه همه‌اش به آقامهدی فکر می‌کردم- آقامهدی ریزه میزه‌ی آچار فرانسه‌ی کار راست و ریس کن، آقامهدی کمک‌رسان یاور، آقامهدی همیشه حاضر به خدمت.
از همان پاییز سال پنجاه و دو که دانشجوی دانشکده فنی شدم، با آقامهدی سلام و علیک پیدا کردم. خیلی زود سلام‌علیک‌مان گرم شد و باهاش رفیق شدم. او هم به من و چند تا از دوستانم لطف مخصوص داشت و خیلی تحویلمان می‌گرفت. ماه آذر همان پاییز بود که برای من و محسن یک کمد دیواری دودره‌ی شریکی جور کرد، توی راهروی طبقه‌ی اول ساختمان قدیم، سمت چپ سرسرای ورودی، درست کنار اتاق دکتر جمال افشار. گاهی هم که بدون ژتون ناهار می‌ماندیم، می‌رفتیم سراغش، هنوز زبان وا نکرده توی چشمانمان می‌خواند که التماس دعامان چیست، دست می‌کرد جیب بغلش، سه‌چهار تا ژتون درمی‌آورد، می‌داد دستمان.
معلوم نبود آقامهدی توی دانشکده چه کاره است. سرایدار است؟ نگهبان است؟ مستخدم است؟ نظافتچی است؟ امربر است؟ در واقع همه کاره بود و هرکاری از دستش برمی‌آمد با جان و دل انجام می‌داد. جارو می‌کرد. ت می‌کشید. توالت می‌شست. اطلاعیه‌های اتاق ‌آموزش را می‌چسباند به دیوار. کاغذباطله‌ها و آشغالها را از روی زمین جمع می‌کرد. توی روزهای اعتصاب مراقب دانشکده بود و وقتی گاردیهای غولتشن از دور سر و کله‌شان پیدا می‌شد، به بچه‌های اتاق کوه یا فوق برنامه خبر می‌داد، هوای کار را داشته باشند. خلاصه همه کار می‌کرد.
با آن‌که آقامهدی آدم زحمت‌کش خوش‌قلبی بود، ولی طبق معمول، بعضی از بچه‌های شایع‌پراکن دانشکده که اخلاق خاله‌زنکی داشتند و پشت سر کس و ناکس صفحه می‌گذاشتند، می‌گفتند خبرچین ساواک است و شب به شب راپرت کارهای روزانه بچه‌ها را می‌برد، به مافوقش تحویل می‌دهد. البته من هیچ وقت این حرفها را باور نکردم و زیر بار نرفتم که آقامهدی با از ما بهتران سر و سرّی دارد. ولی عده‌ای دهن‌بین که به زمین و زمان بدبین بودند، این مزخرفات را باور می‌کردند و استدلالشان هم این بود که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. من هم هروقت این را می‌گفتند آنقدر لجم می‌گرفت که برایشان شیشکی می‌بستم و می‌گفتم: حرفهای مفتکی، دارند پاسخ شیشکی...
آخر چطور آقامهدی می‌توانست خبرچین باشد؟ آدم خوش‌قلب دلسوزی مثل او محال بود که نان چنین بی‌آبرویی‌هایی از گلویش پایین برود، مگر این‌که توی ظاهرسازی معلم شیطان رجیم باشد و دروغکی خودش را خوش‌قلب نشان بدهد که نبود. مگر آن‌طور که سال‌بالایی‌ها تعریف می‌کردند، سال قبل از ورود ما به دانشکده، وقتی به دنبال اعتصاب بچه‌ها توی یکی از روزهای مراسم "درود... درود... درود" و بعدش هم شکسته شدن شیشه‌ها، گاردیها حمله کرده بوده به دانشکده و دست به تعقیب و دستگیری بچه‌ها زده بوده، همان اعتصابی که به خاطرش رئیس دانشکده- دکتر مزینی- استعفا داده بود ولی دکتر نهاوندی- رئیس وقت دانشگاه تهران- با استعفایش موافقت نکرده و بهش گفته بود تا آخر سال تحصیلی بماند سر پستش، آخر سال تحصیلی وقتی یکی را برای جانشینیش پیدا کردند، با استعفایش موافقت می‌کند؛ وقتی یکی از دخترهای سال پایین، موقع فرار از دست گاردیها، از بالای پله‌هایی که پایین می‌آمد تا به سرسرای اصلی برسد، پرت شده بود و پایین پله‌ها پخش زمین شده بود، همین آقامهدی اولین کسی نبود که خودش را رسانده بود بالا سرش و او را از مهلکه نجات داده بود؟ راه دور چرا برویم؟ مگر آن روز کذایی جان خود من را نخریده بود؟ همان روز لعنتی تابستان پنجاه و پنج که گاردیها، مثل لشکر مغول، وحشیانه حمله کردند به دانشکده، به هرکی دستشان رسید لت و پارش کردند، کلی سر و دست و پا شکستند. من و چند تا از بچه‌ها هرکدام دوتا پا داشتیم دوتا هم قرض کرده بودیم، داشتیم از چنگ آن وحشیها فرار می‌کردیم که یکدفعه پایین پله‌ها، توی سرسرای طبقه‌ی اول ساختمان قدیم، پای چپم پیچ خورد و از بچه‌ها عقب ماندم. همین‌طور که داشتم لنگان لنگان می‌دویدم و چند تا گاردی هم از بالای پله‌ها داشتند سرازیر می‌شدند پایین، یکدفعه آقامهدی زیر بغلم را گرفت و گفت:
- چی شده؟
گفتم:
- پام پیچ خورده.
گفت:
- باهام بیا.
بعد من را کشید، برد طرف راهروی سمت راست سرسرا. وسط راهرو تیز و فرز کلید انداخت، در اتاق شطرنج را باز کرد، من را کرد توی اتاق. بعد گفت:
- تا آبا از آسیاب نیفتاده همین جا باش. وقتی اوضاع آروم شد میام خبرت می‌کنم.
توی اتاق پنج شش تا از بچه‌های دانشکده که آنها هم هر کدام یک جاییشان صدمه دیده بود، نشسته بودند مقابل میزهای شطرنج و توی چشمهاشان درد و دل‌شوره موج می‌زد. آن روز تا ساعت سه بعد از ظهر توی اتاق شطرنج ماندیم تا سرانجام آقامهدی آمد، در را باز کرد، گفت:
- دنبالم بیاین تا ردتون کنم برین پی کار و زندگیتون.
بعدش ما را برد ته راهرو. آنجا از پله‌ها رفتیم پایین و از دری که آن پایین بود یکی‌یکی‌مان را تا آخرین نفر فرستاد بیرون. من آخریش بودم. وقتی از در آمدم بیرون، آقامهدی گفت:
- برو به سلامت. خدا پشت و پناهت.

یا مثلاً آن روز صبح که پیاده داشتم می‌رفتم دانشکده، توی میدان باغ‌شاه دو تا گوریل غول‌پیکر که هر دو عینک آفتابی زده بودند و شکمهای ورقلنبیده داشتند، جلویم را گرفتند، گفتند مأمور شهربانی‌اند. بعد تمام جیبها و جزوه‌های درسی و کلاسور پر از کاغذم را گشتند، وقتی چیز به درد بخوری پیدا نکردند، یکیشان کیف بغلی‌ام را که کارت دانشجویی‌ام و کارتهای عضویت فیلم‌‌خانه‌ی ملی و کانون سینمای آزاد و چند تا کارت دیگرم و حدود دویست تومان پولم تویش بود، گذاشت توی جیب کاپشنش، آن یکی هم کلاسور و جزوه‌های درهم برهم شده‌ام را پسم داد و گفت:
- به سلامت.
وقتی با حال نزار آمدم دانشکده، رویم نمی‌شد که برای خریدن ژتون ناهار و خوردن صبحانه در تریا از بروبچه‌ها پول قرض کنم، ناچار دست به دامن آقامهدی شدم، حقیقت ماجرا را راست حسینی برایش تعریف کردم و گفتم که چه بلایی سرم آمده. او هم بدون این‌که چیزی به زبان بیاورم، کشیدم یک گوشه. بعد یواشکی دست کرد توی جیب بغل کت نخ‌نماش، یک اسکناس پنجاه تومنی مچاله شده درآورد، گذاشت توی مشتم و گفت:
- شرمنده که بیشتر از این باهام نیست. با این امورات یه امروزتو بگذرون، لنگ نمونی، بعداً هروقت داشتی پسم می‌دی. ندادی هم ندادی. حلالت. حالام برو به سلامت. خیر پیش.

یک چشمه‌ی دیگر از جوانمردیش که همیشه جلوی چشمهایم هست، مال صبح آن روزی‌ست که بعد از مراسم "درود... درود... درود" ساعت ده، جلوی در ورودی دانشکده، چندتا از بچه‌ها ریختند سر عزیززاده‌ی بی‌چاره‌ی زبان‌بسته، درحالی‌که فریاد می‌زدند "مرگ بر ساواکی... مرگ بر مزدور" با سیلی و مشت و لگد کتکش زدند. عزیززاده مات و مبهوت نقش زمین شده بود. تمام جزوه‌های درسیش هم ورق ورق شده، پخش زمین شده بود. اولین کسی که خودش را رساند بالا سرش و کمکش کرد تا بلند شود. بعد گرد و خاک کت و شلوار طوسی‌اش را تکاند و ورقهای جزوه‌هایش را از روی زمین جمع کرد، ظاهرشان را مرتب کرد، داد دستش؛ آقامهدی بود. آن‌وقت، آن روز لعنتی، وسط سرسرا، چند تا نامرد روسیاه ریختند سر همین آقامهدی همیشه روسپید، در حالی‌که عربده می‌کشیدند "مرگ بر خبرچین... مرگ بر ساواکی... مرگ بر مزدور" کتک مفصلی بهش زدند. با همان کشیده‌ی اول که آن نامرد لندهورکوبید توی صورتش، طفلک پرت شد روی زمین. بعدش بقیه با لگد به جانش افتادند و تا می‌خورد زدندنش. یکی از ما بزدل‌های بی‌خایه هم جرأت نکرد برود جلو، آقامهدی بی‌چاره‌ را از زیر دست و پای آن گرازها بیرون بکشد. همه راست راست ایستادیم و کتک خوردن آقامهدی فلک‌زده و له شدن شخصیتش را بّر و بّر نگاه کردیم... بله. ما نامردها. من که ندیدم ولی یکی از بچه‌ها بعدها تعریف کرد که دیده دخترک پنج شش ساله‌ی آقامهدی، گوشه‌ی راهرو ایستاده بوده، با چشمهای سیاه غرق وحشتش، کتک خوردن پدرش را تماشا می‌کرده و از ترس زبانش بند آمده بوده. اینجوری بود که آقامهدی جلوی چشمهای ما و دخترش مفرد و زنده شد، و از آن روز به بعد دیگر آن آقامهدی بانشاطی که چشمهاش همیشه برق می‌زد نبود، و توی چشمهای خاموشش غمی گنگ موج می‌زد و آدم توی صورتش یک جور پژمردگی می‌دید- همین آقامهدی که داشتم می‌رفتم مراسم کفن و دفنش...

فروردین 1393

 

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا